بعضی از بچه‌های این شهر چنین داستانی دارند

مژده آخر هفته‌ها بچه‌اش را به پارک می‌برد. در این گوشه شهر که او زندگی می‌کند تکه زمینی را با چند نیمکت سیمانی و درخت‌های تازه کاشته‌ای پارک کرده‌اند. همین هم غنیمت است. همین‌قدر که بتواند بچه را از فضای کوچک آپارتمانشان ببرد جایی که بتواند بدود و پا روی زمین بکوبد عالیست. به پارک نرسیده بچه دستش را رها کرده و دویده. مژده هم روی اولین نیمکت سیمانی ولو می‌شود. نشسته اما چشم از بچه برنمی‌دارد. بچه می‌دود، بالا و پایین می‌پرد و گاهی سنگریزه‌ای از روی زمین می‌غلطاند.

مژده یک لحظه حواسش می‌رود به پرنده‌ای که بالای شاخه بال بال می‌زند. شبیهش را این طرف‌ها ندیده. پرهای گردنش خوشرنگند. چشم از پرنده که برمی‌دارد دیگر بچه را نمی‌بیند. از جایش بلند می‌شود، سر می‌کشد. بچه دورتر ایستاده، کنار بچه دیگری. انگار هم‌بازی پیدا کرده. چه خوب!

مژده آرام آرام به سمتشان می‌رود. دلش می‌خواهد بچه‌ها با هم دوست شوند. همیشه با خودش فکر کرده تک فرزندها چطور باید دوستی با دیگران را یاد بگیرند؟ حالا یاد می‌گیرد. مژده حالا به آنها نزدیکتر شده. بچه‌اش از دور که او را می‌بیند دست تکان می‌دهد. همبازی‌اش که پشت به مژده ایستاده به سمت او می‌چرخد. مژده را می‌بیند و یکدفعه می‌دود سمت مژده، گوشه لباسش را می‌گیرد و می‌گوید: «خانم، پول می‌دی یه چیزی بگیرم بخورم؟ گرسنمه.»

قلب مژده از شنیدن این جمله تیر می‌کشد. اینجا، وسط پارک، بازهم بچه گرسنه؟ می‌خواهد بگوید برو، بگوید اینجا که چیزی برای خریدن نیست. اما نگاهش به نگاه بچه‌اش گره می‌خورد. انگار دارد به او می‌گوید دوستم گرسنه است. می‌گوید مادر، یک بچه گرسنه است.

مژده نگاهی به اطرافش می‌اندازد. دوروبر که مغازه‌ای نیست. پول اگر بدهد دست دخترک معلوم نیست که چه کارش بکند. پول ندهد، جواب بچه خودش را چه بدهد؟ بی‌اختیار از دخترک می‌پرسد: «مامانت کجاس؟» دخترک دستش را به سمت پشت بلوک سیمانی پارک دراز می‌کند و لبخند کج و کوله‌ای می‌زند: «اونجا».

مژده راضی است از سوالی که پرسیده. قدم‌هایش را تند می‌کند تا برسد آنطرف بلوک‌ها. هنوز نرسیده به بلوک تکه پارچه‌ای می‌بیند که یک سرش تابانده شده به بالای بلوک، مثل چادر. زیر پارچه زنی کز کرده.

مژده روبروی زن می‌رود: «مامان این دختربچه شمایی؟» زن به کندی سرش را بالا می‌کند. مژده چشم‌های خمار زن را که می‌بیند تازه یادش می‌افتد که مادر و بچه را می‌شناسد، همین چندروز پیش جلوی یک مغازه به آنها پول داده بود. مژده هل شده، می‌خواهد چیزی بگوید که بوی سیگار پیچی که دست زن است می‌پیچد داخل بینی‌اش. سرش را عقب می‌کشد. زن با همان چشم‌های خمار نگاهش می‌کند و می‌گوید: «چیه؟»

مژده سریع نگاهی به اطراف می‌کند: یک لحاف پاره، یک کوله‌پشتی و یک چراغ گازی پیک نیکی. مژده زیرلب می‌گوید: «هوا سرده…باید بری گرمخونه.» زن لبخند کشداری روی صورتش می‌آید، آنقدر که دندان‌های زرد و کجش معلوم می‌شود. مژده گوشی‌اش را بیرون می‌آورد: «شماره گرمخونه…» زن حرف مژده را می‌برد: «پولش را بده خودم جا می‌گیرم.»

مژده مردد مانده. یاد بچه‌اش می‌افتد. سرش را برمی‌گرداند. هردو بچه هنوز کنار همند. آن طرف تر را نگاه می‌کند، چندقدم جلو می‌رود، چند قدم عقب می‌آید. نمی‌داند چه کند. پیرمردی عصازنان در حال گذر است. حرف‌هایشان را شنیده، رو به مژده می‌گوید: « ده بار اهالی محل زنگ زدن به شهرداری، هربار میره قایم می‌شه، دوباره برمی‌گرده همینجا اتراق می‌کنه.»

مژده می‌خواهد بگوید بچه، قبل از آن دختربچه می‌دود سمت پیرمرد، آستینش را می‌گیرد: «عمو، پول می‌دی یه چیزی بگیرم بخورم؟ گرسنمه.»

پیرمرد به دختربچه نگاه می‌کند اما رو به مژده حرف می‌زند: «از همین بچه پول موادش را در میاره.» آستینش را بیرون می‌کشد و دور می‌شود.

دختربچه بی‌خیال ایستاده آن وسط، رو به مژده می‌گوید: «چرا پول نمی‌دی یه چیزی بخرم؟» صدای مادرش از پشت سرشان می‌آید: «بچه گناه داره، یه چیزی بده بهش.» و بعد می‌خندد، خنده‌ای خمار و با سکسکه.

مژده با عجله دست بچه‌اش را می‌گیرد و دور می‌شود. بچه می‌پرسد: «مامان، چرا براش چیزی نخریدی؟»

مژده بریده بریده می‌گوید: «مادرش….مادرش براش می‌گیره.»

*کودکان حقوقی دارند. حق برخورداری از امنیت، خانه، غذا، سلامتی و آموزش. نسبت به آنها بی‌تفاوت نباشیم. هرگاه کودکی را در شرایط نامناسب دیدیم با شماره 88341639 تماس بگیریم و وضعیت او را اطلاع دهیم.

روزهای هفته

نگاهش به دفترچه مشقش است اما حواسش ایجا نیست. آروم می‌پرسم: بلد نیستی؟

سرش را بالا میاره. انگار متوجه نمی‌شه چی می‌گم.

دستم را روی کلمه داخل دفتر می‌گذارم. می‌گم: چی نوشته؟

سریع نگاهی به کلمه می‌کنه: سه‌شنبه.

زودتر از همه بچه‌ها کلمه‌ها را یاد گرفت. نقطه چین قبل از سه‌شنبه را نشون می‌دم: قبل از سه‌شنبه چه روزیه؟

نگاهش بی‌قراره، با این وجود تند و سریع جواب را می‌ده: دوشنبه.

: آفرین دختر گلم. پس بنویس.

بعد انگشتم را روی نقطه‌چین‌های بعد از سه‌شنبه می‌ذارم: اینجا چی باید بنویسی؟

مکث می‌کنه. حالا فقط نگاهش نیست که بی‌قراره، انگار خودش هم بی‌تاب شده. پاش را با شدت تکون می‌ده. می‌پرسم: یادت رفته؟

نوک مداد را با فشار روی کاغذ می‌ذاره. سعی می‌کنم حواسش را جمع کنم: امروز چندشنبه‌اس؟

خودش را می‌چسبونه به بغلم، می‌گه: می‌شه نریم ملاقات؟

یادم میفته امروز چهارشنبه‌اس، روز ملاقات با پدرش.

بغلش می‌کنم، می‌گم: بعد ملاقات دوباره برمی‌گردی اینجا، قول می‌دم.

جایزه

قبل از اینکه بخوابه همه وسایلش را بالای سرش می‌چینه، روی لبه تخت. هر شب همین کار را می‌کنه. من همیشه برای شب بخیر گفتن دم تخت همشون می‌رم. بالای سرش که می‌رسم، می‌بینم یک طرف بالشش به طور عجیبی بالا اومده. سرش به سختی روی بالش مونده.

چرا بالشت اینجوری شده؟

سرش را محکمتر روی بالش فشار می‌ده: هیچی، هیچی…

لبه بالای تختش را نگاه می‌کنم، همه وسایلش مثل همیشه چیده شده. جز یکی، مدادتراش رومیزی که امروز هدیه گرفته.

لبخند می‌زنم: مدادتراشت کجاست؟

چندثانیه ساکت نگاهم می‌کنه، بعد تند می‌گه: مال خودمه.

می‌خندم: معلومه، جایزه گرفتی.

چشمهاش دور اتاق می‌چرخه: نباید بدمش؟

یادش میارم: جایزه مال توئه چون امروز تونستی همه تمریناتت رو خودت تنهایی حل کنی.

با سر به سمت بیرون اشاره می‌کند: به مامان…نباید بدم؟

حالا هردو ساکتیم. می‌خوام بگم مامان که اینجا نیست. می‌ترسم شاید دلتنگ بشه. اما خودش ادامه می‌ده: مامان ببینه می‌گیره. می‌گه اینجور چیزا رو خوب می‌خرن، ازش پول سه تا پک درمیاد.

چشمهایش را زود می‌بنده. صبر می‌کنم تا خوابش ببره. مدادتراش را آروم جابجا می‌کنم، اونقدر که گردنش به اندازه قلبش درد نگیره.