قبل از اینکه بخوابه همه وسایلش را بالای سرش میچینه، روی لبه تخت. هر شب همین کار را میکنه. من همیشه برای شب بخیر گفتن دم تخت همشون میرم. بالای سرش که میرسم، میبینم یک طرف بالشش به طور عجیبی بالا اومده. سرش به سختی روی بالش مونده.
چرا بالشت اینجوری شده؟
سرش را محکمتر روی بالش فشار میده: هیچی، هیچی…
لبه بالای تختش را نگاه میکنم، همه وسایلش مثل همیشه چیده شده. جز یکی، مدادتراش رومیزی که امروز هدیه گرفته.
لبخند میزنم: مدادتراشت کجاست؟
چندثانیه ساکت نگاهم میکنه، بعد تند میگه: مال خودمه.
میخندم: معلومه، جایزه گرفتی.
چشمهاش دور اتاق میچرخه: نباید بدمش؟
یادش میارم: جایزه مال توئه چون امروز تونستی همه تمریناتت رو خودت تنهایی حل کنی.
با سر به سمت بیرون اشاره میکند: به مامان…نباید بدم؟
حالا هردو ساکتیم. میخوام بگم مامان که اینجا نیست. میترسم شاید دلتنگ بشه. اما خودش ادامه میده: مامان ببینه میگیره. میگه اینجور چیزا رو خوب میخرن، ازش پول سه تا پک درمیاد.
چشمهایش را زود میبنده. صبر میکنم تا خوابش ببره. مدادتراش را آروم جابجا میکنم، اونقدر که گردنش به اندازه قلبش درد نگیره.